رفته بودیم یه جایی بین بهشت و جهنم !!! شمال خودمون رو می گم .شاید این اولین باری بود که تنها به لیز خوردن آب زیر پاهام بسنده کردم.فقط رو شن ها راه می رفتم.انگار که پاهام گوش شنیدن پیدا کرده بودن.
.
.
.
داشتیم میومدیم پایین.شیشه رو باز کردم.حالا همه جا تاریک شده بود.سکوت بود و تاریکی و یه دنیا درخته جنگل شده بر کوه.فقط صدای نرم جیرجیرک ها بود که می تونست از عمق سکوت بیرون بیاد.
آروم نفس می کشیدم که صدای سکوت رو بهتر بشنوم.
برگشتم.
از پنجره پشتی بالا رو نگاه کردم.صداش با یه نوای دل انگیزی تو دلم زمزمه شد.
چیزی رو که موقع بالا رفتن از ته قلبش به زبون آورد:
***فبای الاء ربکما تکذبان***
دلم لرزید.
سر سجاده نشسته بودمو در حالیکه از اتصال به زمین دلخور و ناراضی ،داشتم به این فکر می کردم که این جا از وقتی دیار اتصال به زمین شد که گناهام بزرگ شد.وقتی گناها بزرگ می شن آدما کوچیک می شن.کاش می تونستم خودم خودمو کوچیک کنم براش .شاید این خود بزرگ بینی هم از عوامل اتصال به زمینه. که البته هست.
ای تمامت وجود تو گوش شنیدن...
و ای تمامت آغوش توگرمای اجابت کردن...(مناجات خمسه عشر)
آنچه ما را از شنیدن اجابت و آغوش تو دور نگهمان می دارد،
ما
خود
آنیم
رهایمان ساز از این همه رها ماندگی
تو قدر خود نمی دانی...
نمی دانی...
چه حاصل؟؟؟
(
خیلی از اتفاقا تو زندگی اتفاقین.مثل این که وقتی می خوای شروع به ساختن یه وبلاگ کنی یه لینک بد جور حواستو به خودش جلب کنه.سایته آقاسی رو می گم.
خودش هم همین طور اتفاقی وارد زندگیم شد.یادمه یه دفه یه جای با حال که الان نمی گمو شاید بعدنا بگم نشسته بودیم.از گوشیه یه بنده خدایی یه صدای رسایی بلند شد:
بسم الله الرحمن الرحیم...
اعوذ بالله من نفسی...
آقاسی بود.
این اولین بار بود که یه جمله تا این حد تونست منو بشکنه.چقدر قشنگ.همیشه از بچه گی می گفتیم اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.اما حالا پناه می بردم به خدا از کسی که از شیطان سزاوارتر بود.انگار بعد سال ها تازه مقصر اصلی رو پیدا کرده بودم...
دلم در بند معنا بود و در صورت گرفتارم
( آقاسی)
شاید
شیدایی
تنها یک آرزو است
برای ما که در روزمرگی های خود غرق گشته ایم