سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل، سرچشمه حکمت است . [امام علی علیه السلام]

نا کجا آباد

اولای ماه رمضون همین امسال بود

رفته بودن با هم مشهد

تو همون ده روز که قصد کرده بودن بمونن پهلوش درد گرفته بود و پاهاش بی حس شده بود

می گفتن ترکش حرکت کرده تو بدنش

وسطای ماه رمضون شد

دیگه پاهاش کاملا فلج شده بود و پدر همه کاره خونه شده بود تخت نشین

شب قدر گذشت

سه تا دختراش همه روزای ماه رمضون رو با همه وجود دعا کردن

برای شفای باباشون

ولی خدا شفای واقعی داد بهش

یک ماه بعد همه خونه سیاه پوش شده بود

از نبود پدری که دختر ارشدش فقط 14 سال داشت

الان چند ماه از رفتنش می گذره

و اسفناک تر اینکه سازمانشون(...)

داره با خانواده و دکتر! قانونی می جنگه

واسه اینکه اونا(...) نمی خوان قبول کنن اینایی که این همه سال جنگیدن و با همه دردهاش زندگی کردن و رفتن جزء

شهدا هستند

.

.

.

و امروز

دانشگاه

همه جا پر شده از مراسم پر فیض خاک سپاری لاله ها

لاله هایی که هر وقت بخوایم ازشون استفاده می کنیم

اگه بخوان بشون بگن لاله نمی ذاریم

چون بالاخره خانواده هاشون هزینه بردارن

ولی اگه بخوایم کارای خودمون رو لاپوشونی کنیم اونا لاله هایی گلگون هستن

و این طور است که شاعر این بار می گه:

باشد اندر پرده بازی های پنهان

غم بخور

 




رها مانده ::: شنبه 87/12/3::: ساعت 9:22 صبح

یاد روزای کنکور افتادم

شاید بیشتر یاد شب هاش

یاد لحظه هایی که لحظه لحظه نزدیک تر می شدیم

شاید واسه این بود که از همه جا نا امید بودیم و می دونستیم تنها امید فقط خودشه

هرچی به کنکور نزدیک تر می شدیم حال و هوامون خودمونی تر می شد 

شاید واسه همینه که ما رو همیشه در آزمایش قرار داده

واسه این که جلوش دست قلبمون رو دراز کنیم

واسه اینکه خودمونی تر شیم

با تمام سختی هاش سال خیلی قشنگی بود

یه خدا می گفتی صد تا جوابتو می داد

صد تا خدا می گم اما یه جواب هم نمی شنوم

شاید چون دیگه نمی شنوم

گرچه دیگه حتی لایق شنیدن جوابتم نیستم

اما هنوز هم خداخدا خواهم کرد

 




رها مانده ::: دوشنبه 87/11/14::: ساعت 12:16 عصر

تو رخت خوابم اما خوابم نمی ره

ای دو سه تا کوچه ز ما دور تر...

پتو رو رو سرم می کشم تا شاید تاریکی منو به خواب ببره

غافل از این که مدت هاست در تاریکی به خواب رفته ام

اما امروزگویی نوبت بیداری است

همه لحظه ها دارن دوباره تازه می شن

جلسه اول کاروان

دانشگاه علم و صنعت

ما که تو مترو منتظر هدی بودیم تا جمعمون همیشگی بشه

قلقلک های حاج آقا

دفترچه های کاروان که دل آدم رو بیشتر هوایی می کرد

و با همه ندیدنمون مارو به دیده ها می برد

حیاط مسجدالنبی و حیات ما

سلام علی آل یاسین های پشت گنبد خضراء

راهرو هتل مکه و جلسه های کاروان و ُُاعوذبالله من نفسی ُ های آقاسی

طبقه بالای مسجد الحرام و ما تکیه زده به دیوار

ماو شب جمعه

ما و منتظر و هدفن به گوش در طواف آن که َهر که به دیدار او نازل شود یک شبه حلال مسائل شودُ

ما و گریه های دلتنگی

ما و طواف های نیمه صبح

ما و جاماندن های همیشگی از صبحانه و لبخند های مهمان نوازانه مهمان دار ایرانی هتل

ما و پله های سفید مسجداحرام

ما ودل تنگی های همه وقت

رفتیم

و

برگشتیم

و

ای وای

که ما همانیم که بودیم




رها مانده ::: جمعه 87/10/20::: ساعت 8:28 صبح

ابراهیم خود را آماده می کرد

برای گردن زدن اسماعیل

برای گردن زدن هوای نفس

برای سر بریدن من

برای با او یکی شدن

برای از خود کندن و به او رسیدن

برای سراپا تسلیم شدن

برای سوختن در شعله او

برای بندگی

شیطان را در نزدیکی دلش حس می کرد

با تمام وسوسه ها

وسوسه برای نجات جسم وتسخیر روح

و آنجا بود که ابراهیم هروله کرد

از خویشتن رهایید

می دوید تا هوای نفسش را جا بگذارد

و ابراهیم هروله کرد برای رهایی

.

.

.

هروله کردن را فراموش کرده ام و در اوج خود ساکن به تماشای رقص شیطان نشسته ام

هروله کن

بگریز از من

بگریز




رها مانده ::: چهارشنبه 87/9/20::: ساعت 2:3 عصر

دگر از درد تنهایی به جانم یار می باید

دگر تلخست کامم شربت دیدار می باید

ز جام عشق او مستم ،دگر پندم نده ناصح

نصیحت گوش کردن را دل هشیار می باید

شیخ بهایی




رها مانده ::: شنبه 87/8/11::: ساعت 2:36 عصر

کتاب و از تو کتابخونه برداشت.شال و کلاه کردیم به مقصد بالا پشت بوم.اولش که زیاد از حد هیچی نمی دونستیم همیشه می ایستادیم.آسمون تابستون رو از کتاب پیدا کردیم.چون تو همه عمرمون بیشتر از ستاره قطبی نشنیده بودیم به زور تو آسمون دود آلود تهران دنبال دب اصغر می گشتیم.دانایان بهتر دانند که این صورت فلکی باید لطف عظما بکنند تا شاید از میان این آسمان ناپیدا ،پیدا شوند.همین جور که داشتیم دور سر خودمون و آسمون می چرخیدیم یهو جیغ زدم که پیداش کردم.دب اصغر نبود.ذات الکرسی بود.

اولین صورت فلکی عمر من و خواهرم.اون شد شاه کلید و هر شب می رفتیم بالا پشت بوم و آسمون رو پیدا میکردیم.حالا دیگه به خیال خودمون خیلی حرفه ای شده بودیم.آخه هم کلاس نجوم می رفتیم.هم فهمیده بودیم که نباید چند ساعت تمام سیخ سیخ بایستیم آسمون نگاه کنیم.فرش که نه چون دلمون کتک نمی خواست روفرشی پهن می کردیمو رو به آسمون خدا دراز می کشیدیم.این طوری هم زاویه دید بهتر بود، هم حس بهتری نسبت به آسمون داشتیم.وقتی دراز می کشی و ساعت ها بهش خیره می شی انگار یه چیزی از عمق وجودش تسخیرت می کنه.البته نه از نوع تسخیر های خاله زنکی قمر در عقرب شدن(قرار گرفتن ماه در صورت فلکی عقرب)

چقدر وسیع...

چقدر کوچک...

وقتی به آسمون خیره می شی انگار دلت می لرزه

از این که کجایی

به کجا دعوت شدی

چقدر واسه منم منم کردن کوچیکی

خدایا واسه همه لحظه هایی که غرور وجودمو گرفت و کوچکی خودمو در مقابل بزرگی تو فراموش کردم منو ببخش

و به خاطر شب هایی که از دیدن آسمونت محروم شدم

و به خاطر همه عظمت هایی که یادم می ره

 




رها مانده ::: سه شنبه 87/7/16::: ساعت 3:58 عصر

مثل روزای آخر سال که آدم یهو به خودش می یاد که ای بابا یه سال گذشت .دل آدم می گیره واسه 365 روزی که شاید می شد بهتر از این بود...امروز دل آدم می گیره و تنگ می شه واسه همه سحرایی که با شوق سفره پهن می کردی.

واسه همه افطار هایی که سر سفره می شستی .منتظر.دل به ربنا می سپردی.

سفره دلتون امشب وسیع

تا سفره بازه آخرین جام رو بنوشیم

 




رها مانده ::: سه شنبه 87/7/9::: ساعت 2:19 عصر

مهمون مسافر داشتیم.

مامان براشون هندونه آورده بود.یه قاچ بزرگ هندونه تو اتاق بود.بوش همه خونه رو گرفته بود.

این اولین بار بود که می فهمیدم چه لذتی داره حتی بو کردنش.همیشه بی تامل می خوردمش.از مغزش گرفته تا ته پوستش.

شاید روزه فرصتیه واسه فکر کردن به خیلی چیزا.مثل بوی خوش قاچ هندوانه

شاید روزه خیلی فرصته

فرصتی که به مجرد افطار کم رنگ می شه

تو اتوبوس بودم

اذان میدادنو تشنه بودم

داشتم اذان روح نواز مرحوم موذن زاده رو گوش می دادم

یکی از ته قلب وسوسم کرد که آبو سر بکش.تو تشنه تر از اونی که دعا کنی.بعد افطار هم میشه.

آب رو سر کشیدم

همه چیز تموم شد

همه حس قشنگی که تمام روز منتظرش بودم

 




رها مانده ::: یکشنبه 87/6/31::: ساعت 10:7 عصر

 بعد سحر بود.هنوز آسمون سیاه بود و هنوز می شد تو سیاهیش خودتو پنهان کنی.هنوز می شد ...

داشتم سعی می کردم خودمو بخوابونم.

اما نمی شد.

انگار ته دلم نمی خواست این لحظه هارو از دست بدم.

اما توان اینو نداشتم که از جام بلند شم.

دلم خیلی گرفته بود

دلم همیشه می گیره

واسه خودم

واسه رها موندگیم

داشتم گلایه میکردم بش

گلایه که نه

یه جورایی.... که خدا آخه ماهم بندتیم(هم در بندت هستیم و هم بنده ات هستیم)

خدایا خسته شدیم از بس شب قدر وقدرها ضجه زدیم از کثرت گناهامون

خدایا پس کی نوبت ما میشه که از فراق تو بنالیم

خدایا کی می شه که اشک هامون نه از بدی خودمون که از دلبری های تو باشه

خدایا دل بری کن




رها مانده ::: پنج شنبه 87/6/21::: ساعت 6:56 صبح

داییه مامانمه.

آدمه شوخیه.

دو سه ماه از سفرمون می گذشت اما تازه اومده بود دیدنمون.

بعد از روبوسی بهم گفت خب شمام که از خدا برگشته شدین...

ایهام قشنگی بود...

از پیش خدا برگشتیم یا از خدا برگشتیم.

از خدا برگشتیم؟؟؟




رها مانده ::: چهارشنبه 87/6/13::: ساعت 5:4 عصر

   1   2      >
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 3


بازدید دیروز: 0


کل بازدید :11879
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
رها مانده
رهایی از رهاماندگی را،چاره تنها شیداییست
 
 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<